«من مرگ می شوم٬ نابود کننده ی دنیاها!»
رابرت اوپنهایمر
قرن هفدهم: فکر بنیادین حاکم بر این عصر چیزی جز ماشین گرایی نبود. اختراع ماشین های متفاوت و کاربردی با خدمات گسترده در علوم و صنایع و محدودیت ها و نواقصی که روز به روز در یک سیر تکاملی رفع می شدند٬ همه را مجذوب این دنیای جدید کرده بود. تفکر ماشین گرایی همه جهان را منظم٬ قابل پیش بینی٬ مشاهده و اندازه گیری فرض می کرد و رفته رفته این تفکر در مطالعه انسان نیز ادامه یافت٬ چنانکه دولامتری (۱۷۰۹-۱۷۵۱) فیلسوف فرانسوی به این گزاره دست یافت: «بگذارید صبورانه و با شهامت نتیجه گیری کنیم که انسان نیز یک ماشین است.» بنابراین انسان نیز بر اساس روش های کمی و آزمایشی جهان مادی در فلسفه و باقی جنبه های زندگی٬ مورد بررسی و کشف قرار گرفت.
در نیمه ی دوم قرن هجدهم و دوران اوج انقلاب صنعتی در انگلستان٬ مری شلی (۱۷۹۷-۱۸۵۱) با نامزد خود و لُرد بایرون (۱۷۸۸-۱۸۲۴) قرار گذاشتند در رقابتی٬ ترسناک ترین داستانی را که می توانند بنویسند. شلی در حالی که کمتر از بیست سال داشت٬ داستان دانشمند جاه طلبی را روایت کرد که با کنار هم قرار دادن تکه های بدن مردگان و اعمال نیروی الکترونیکی٬ جانوری زنده می سازد٬ موجودی مخوف که همه حتی خالقش نیز از دست شرارت های او می گریزند.
شلی با تشویق بایرون که مجذوب داستان شده بود٬ آن را تکمیل کرده و در سال ۱۸۱۸ با نام «فرانکنشتاین: یا پرومته مدرن» به چاپ رساند. فرانکنشتاین نام شخصیت دانشمندی بود که همچون پرومتئوس در اساطیر یونان علیه خدایان می شورد٬ از جایگاه خود سواستفاده می کند و آتش یا به تعبیری دانایی را به انسان داده و توسط خدایان در بند کشیده می شود. در پرومته ی مردن٬ دانشمند از علم خود سواستفاده کرده٬ دست به خلقتی جدید می زند و در نهایت مخلوق شیطان صفت به به مامور عذاب خالق خود تبدیل می شود.